من آدم بد لجی م
اگه از کسی بدم بیاد میگردم دنبال کارای بد کرده و نکرده ش
بعد هر روز به خودم و بقیه یادآوری میکنم تا حس تنفر با شکوهم به بقیه
هم القا بشه.
حالا یکی از اون آدمای نفرت انگیز زندگیم با ترشی مورد علاقه م امشب
اومد پیشمون و الان وقتی اسمش میاد دور سرم کلی قلب حلقه میزنن
دی ماه رسیده و حالا (بیشتر از هر وقت دیگری) حواسم سر میخورد سمت۷ سالگی م.
پا به پایش عزادار و بیقرار بابا می شوم، برایش آرزوی آغوش پدر میکنم.
آرزو میکنم با هر نمره ی بیستش پدر-دختری پارک بروند،قد که کشید بابایش باشد که
کیف کند از بزرگتر شدن دختر،چادری که شد-میدانید که؟ مادرش گفته آرزوی بابا چادر به سر کردن دخترش است-
چادرش را بو بکشد و تاکید کند که حالا بیشتر عاشق دخترش شده،
دانشگاه که قبول شد برگردد و پشت سرش ببیند بابا با افتخار نگاهش میکند،
اصلا برگردد و ببیند که بابا هست.
بعد یادم می افتد که نیست ، ۱۷ سال از نبودنش گذشته، نه قد کشیدنم را دیده
نه چادری شدن و دانشگاه رفتن و نه هیچ چیز دیگری که احتمالا دوست داشته است
ببیند، مچاله میشوم، له میشوم.
درباره این سایت